۱۳۸۹ بهمن ۲۷, چهارشنبه

Death At A funeral

زن ها خيلي زرنگتر از اون چيزي‌اَن كه ما فكر مي كنيم
اما نه اونقدر كه خودشون فكر مي كنن

۱۳۸۹ بهمن ۶, چهارشنبه

The Messenger

از همه طرف تير می‌ریخت روسرمون
.اينطوري
"پاپ پاپ پاپ پاپ"
سينه خيز مي‌رفتيم که يه جايي پيدا کنيم و پناه بگيريم
که يه بمب منفجر شد
همه برگشتیم
امادیدم"تيمرمن" هنوز ایستاده
واز يه طرف سرش. . .
يه چيزي آويزون بود
وقتي چرخيد تونستم ببينم
يه طرف از صورتش بود
دوتا از بچه‌هامون تيرخورده بودند، سرشون‌ داد مي‌زدم
داد ميزدم
. . ."ازجاده برين ‌بيرون . . ."
صداي منو نمی‌شنیدند
رفتم يکيشون‌رو بلند کردم
نميدونم تقریبا 18 یا 19 ساله بود
رفيقش‌رو رو با دست آزادم کشيدم
اونا رو گرفتم و گذاشتمشون پشت تايرهاي ماشين
نفسامون حبس شده بود
سعي مي‌کردیم با دستگاه مخابره خبر بديم
که"درک" رودیدم وسط خيابون ازش خون ميره
شليک‌ها کمتر شده بود و اون به پشت افتاده‌ بود
دستاشو جوري بلندکرده بود که انگار داشت دعا مي‌کرد
ازدستگاه مخابره فقط صداي نويز مي‌اومد
باسرعت رفتم پيشش
صداي تير مي‌اومد
"پاپ،پاپ،پاپ،پاپ"
مچش رو گرفتم، آوردمش کنارخيابون پشت يه ماشين سوخته
به دستاش نگاه مي‌کرد
همينطور به دستاي کوفتيش نگاه مي‌کرد
همينطور دستاشو بازميکرد و مي‌بست
باز مي‌کرد و مي‌بست
پشت سرهم مي‌گفت:
"نميتونم دستامو حس کنم"
"نميتونم دستامو حس کنم"
به دستاش نگاه کردم
. . .دستات که خوبن، يه نقطه هم روشون نيست
اما پاي چپش، نصفۀراه، وسط خيابون جا مونده بود
هُلش دادم زير ماشين
. . . "درک"دستات چيزيشون نيست فقط محکم بشين
طوري بهم نگاه مي‌کردکه انگار. . .
انگار که دارم بهش دروغ ميگم
همین لحظه يه بمب دست‌ساز که زيرش بود منفجر شد
تيکه‌هاي بدنش روي من پاشيد
مثل يه. . .
یه گلوله گوشتي بود
بعدش فهميدم که منو انتقال دادند بيمارستان
روي تخت بودم که يه آقايي اومد داخل
خیلی خوب نميتونستم ببينم
به سيم و دستگاه مانيتور نشون دهنده ضربان قلب بسته شده بودم
واون يه...
يه روبان کوچيک(مدال)رو سينه برهنه من انداخت
. . . پسرم تو يه قهرماني. . .
.
.
.
چند هفته‌ای اونجا بودم
یه شب از پله های پشت بوم بیماستان بالا رفتم
زندگي برام معنايي نداشت
روي لبه ایستادم
هوا سرد بود و تاريک
احساس آرامش داشتم

۱۳۸۹ تیر ۱۵, سه‌شنبه

up in the air زندگی مثل فیلم

وقتی به رکورد 10000 مایل می رسی
که دیگه هیچ ارزشی برات نداره

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

Fight Club

تو دنيايي که من مي بينم
تو يه گوزن خرامان هستي که توي جنگل ته دره
دور و بر خرابه هاي مرکز راک فلر راه مي ري
لباس هاي چرمي مي پوشي که تا آخر عمرت پاره نمي شن
از تاک هايي که دور برج سيرز پيچيدن بالا ميري
و وقتي به پايين نگاه مي کني آدم کوتوله هايي
رو مي بيني که دارن ذرت مي سابند
و تکه هاي گوشت يه آهو رو توي آهن قراضه هاي
چند تا از اتوبوس هاي متروکه مي ذارن

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

http://meythamh.blogfa.com

مكان جديد وبلاگ 
با يه غزل به روزم